‌بررسی عواملی که موجب خشونت های ویرانگر ‌در خانواده ها می شود

زوج‌هایی که به‌روی هم شمشیر می‌کشند
ممکن است خانواده آرام و خوبی داشته باشید و عبارت اختلافات خانوادگی معنی خاصی برایتان نداشته باشد. اما اگر تا به حال گذرتان به راهروهای دادگاه خانواده نیفتاده، احتمالا در صفحه حوادث روزنامه‌ها ماجراهای جنجال برانگیزی که از اختلافات خانوادگی سرچشمه گرفته خوانده‌اید و اگر حوادث خوان نیستید، شاید صدای داد و بیدادی که از آن سوی دیوارهای آپارتمانتان می‌شنوید، به شما گوشزد کرده که دعوای بین زن و شوهر‌ها مساله‌ای جدی است.

یکی از نشانه‌های رشد اختلافات خانوادگی، افزایش چشمگیر آمار طلاق است. سال 88 رکورد میزان طلاق در ایران شکست. نخستین هشدارهای رشد نرخ طلاق در این سال، به شهریورماه گذشته باز می‌گردد. زمانی که محسن زنگنه، رئیس سازمان ملی جوانان استان تهران، خبر از رشد 21 درصدی آمار طلاق در استان تهران، در 6 ماهه نخست سال 88 نسبت به مدت مشابه سال گذشته خبر داد. کمی بعد، معاون مرکز آمار و اطلاعات زنان، میانگین نسبت طلاق به ازدواج در کشور در 6‌ماهه اول سال 88 را 24‌/‌13 درصد اعلام کرد.

در کنار افزایش نگران‌کننده آمار طلاق، همچنان همسرکشی و دیگر فجایعی که ریشه در اختلافات خانوادگی دارند، دیده می‌شوند. اما ریشه اختلاف خانوادگی در چیست و چگونه به فاجعه منجر می‌شود؟

در پاسخ به این سوال، مریم رامشت روان‌شناس ابتدا ناسازگاری بین زوجین را تعریف می‌کند: نخست باید بدانیم که سازگاری و سازش دو مفهوم مجزا هستند. سازش پذیرش بی‌قید و شرط شرایط موجود و انتظارات همسر و برآورده کردن آن است بی‌این‌که چون و چرایی درکار باشد یا این‌که زوج و زوجه بتوانند اظهار نظر کنند. اما سازگاری یعنی این‌که در عین‌حال که از حقوق خود دفاع می‌کنیم به فکر حق و حقوق همسر خود نیز باشیم. سازگاری رفتاری سالم است، رفتاری که حتی اگر اختلاف نظر وجود داشته باشد هر یک از طرفین می‌دانند چه گونه‌گاه عقب‌نشینی کنند و گاه با استدلال برای به دست آوردن خواسته خود تلاش کنند.

رامشت با بیان این‌که ناسازگاری وقتی به وجود می‌آید که این رفتار از بین می‌رود، تصریح می‌کند: در سازگاری آرامش وجود دارد و در ناسازگاری توهین، تحقیر و پایمال شدن حق. زمانی که شخص احساس می‌کند حقش در نظر گرفته نمی‌شود و مورد تحقیر و توهین قرار می‌گیرد، مقاومت می‌کند و در مقابل، چنین رفتاری از خودش بروز می‌دهد.

به گفته رامشت علت این ناسازگاری‌ها گسترده است: اولین دلیل بروز ناسازگاری بین زوجین، نداشتن بلوغ فکری و عاطفی است. شخصی که به بلوغ فکری و عاطفی نرسیده، معمولا تصمیمات عجولانه می‌گیرد. سریع واکنش نشان می‌دهد و به قول معروف زود جوش می‌آورد. احساس می‌کند همه باید طبق خواسته او عمل کنند.

اختلافات فرهنگی و عقیدتی، به گفته این روان‌شناس، یکی دیگر از دلایل بروز ناسازگاری‌های زناشویی است: گاهی زن و شوهر به لحاظ فرهنگی و اعتقادی با یکدیگر انطباق ندارند. مثلا مرد دوست دارد اجتماعی باشد و با افراد زیادی رفت و آمد داشته باشد و زن به این امر تمایلی ندارد. یا مثلا دو طرف در مورد رعایت حجاب و نوع آن اختلاف نظر دارند. این اختلافات گاهی بالا می‌گیرد و زندگی‌شان را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

دخالت خانواده‌ها و نداشتن الگوی رفتاری مناسب، یکی دیگر از دلایل ناسازگاری‌های زناشویی است که رامشت به آن اشاره می‌کند: ممکن است فردی در خانواده‌ای بزرگ شده باشد که مخالفت را از پدر و مادر خود آموخته باشد. چنین فردی در زندگی زناشویی، دچار مشکل خواهد شد.

اما اختلافات خانوادگی چه زمانی به خشونت کشیده می‌شوند؟ رامشت در پاسخ به این سوال می‌گوید: زمانی که اختلافات خانوادگی ریشه‌دار و تکراری می‌شوند آستانه مقاومت فرد پایین می‌آید و ممکن است تحت شرایط بحرانی دست به کارهای خطرناک بزند. مثلا همسرش را کتک بزند یا او را به قتل برساند. آستانه مقاومت در هر فردی متفاوت است و البته به شرایط فرد در دوران کودکی، نحوه بزرگ شدنش و شرایط محیطی نیز بستگی دارد. ممکن است آستانه مقاومت در زمان پیش از ازدواج صدمه دیده باشد.

در این میان عوامل دیگری چون فشارهای اقتصادی و کاری نیز ممکن است به اختلافات و ناسازگاری‌های زناشویی دامن بزند و راه را برای اعمال خشونت باز کند: زمانی که دچار استرس هستیم، تحریک‌پذیر می‌شویم و تحمل‌مان کم می‌شود. در چنین شرایطی ممکن است دست به اعمال خشونت‌آمیز بزنیم.

به گفته این روان‌شناس در چنین شرایطی بستر ارتکاب جرایم نیز به وجود می‌آید و فرد ممکن است به‌سراغ اعتیاد برود، کودکان دچار بحران شوند و یا طلاق و آسیب‌های بعد از آن به وجود آید: فرزندانی که در خانواده‌های آسیب دیده هستند به دلایل متعدد نسبت به کودکانی که در خانواده‌های طبیعی بزرگ می‌شوند بیشتر در معرض خطر قرار دارند. صفت آسیب‌دیده به خانواده‌ای اتلاق می‌شود که در آن طلاق عاطفی یا خاموش صورت گرفته، پدر و مادر با هم مشاجره دارند، پدر و مادر دچار اعتیاد یا بزهکار هستند و مهم‌تر از همه خانواده‌هایی که در آنها طلاق صورت گرفته و پدر و مادر جدا از هم زندگی می‌کنند.

او ادامه می‌دهد: فرزندان طلاق بعد از جدایی پدر و مادر احساس می‌کنند تکیه‌گاهشان متزلزل شده. آنها مجبور می‌شوند زندگی جدیدی را تجربه کنند که گاه همراه با زندگی با همسر پدر یا همسر مادر است. این ازدواج‌های دوم نیز اکثرا نامطلوب هستند. در این شرایط فرزند نه تنها پدر و مادر خود را از دست داده بلکه همزمان تجربه‌های جدید را با فشارهای مضاعف پشت سر می‌گذارد. در این شرایط ممکن است از خانه فرار کند یا به لحاظ عاطفی از خانواده دور شود. چنین نوجوانی خیلی زود وارد گروه‌های همسال یا بزرگ‌تر از خود می‌شود و آنها را جایگزین پدر و مادر خود می‌کند؛ گروه‌هایی که اکثرا بعدها بزهکار می‌شوند.

آسیب‌هایی که اختلافات خانوادگی به‌وجود می‌آورند لیست بلند بالایی دارد. دکتر امان‌الله قرایی‌مقدم، جامعه‌شناس با اشاره به آسیب‌هایی چون دختران فراری، فحشا و تن‌فروشی، اعتیاد و عواقب آن، افسردگی و رفتارهای خشونت‌بار می‌گوید: در یک جمله می‌توان گفت که همه این آسیب‌ها ریشه در خانواده و تمام ناسازگاری‌های خانوادگی ریشه در اجتماع دارد. شیوه تربیت و طبقه اجتماعی فرد، محلی که با پدر و مادر در آن زندگی می‌کرده است، عوامل اقتصادی، سیاسی، هنجارهای فرهنگی که با جامعه به‌وجود آمده و عواملی از این دست، ریشه اصلی ناسازگاری‌های خانوادگی و عواقب آن است.

او ادامه می‌دهد: دختران فراری معمولا از خانواده‌های بی‌کفایت، ضداجتماعی، آشفته و از هم گسیخته و خانواده‌هایی که اعضایش مشکلات رفتاری در روابط خود دارند، می‌آیند. از عوامل دیگر می‌توان به ویژگی‌های فردی و شخصیتی دختران از دید روان‌شناسی اشاره کرد. ویژگی‌هایی مانند ضداجتماعی بودن، برونگرایی و هیجان‌زده بودن.

به گفته این جامعه‌شناس، رفتارهایی که در خانواده با فرد صورت می‌گیرد، تعیین‌کننده رفتار آینده اوست: از زمان طفولیت تا بزرگسالی هر رفتاری که با فرد صورت می‌گیرد، در تعیین طرز رفتار او در آینده تاثیر دارد. حتی نحوه شستشو و نگهداری کودک در روحیه‌اش تاثیر می‌گذارد. تحقیقات انجام شده توسط جامعه‌شناسان بر روی دو قبیله همسایه که یکی افراد خشن و دیگری افراد آرام دارد نشان می‌دهد که نحوه شستشو، شیر دادن و قنداق کردن بچه در روحیه او تاثیر دارد. بچه‌هایی که مادرشان با نامهربانی به آنها شیر می‌دهد، پستان را از دهانشان می‌کشد، با ناملایمت شستشو می‌کند و آنها را قنداق می‌کند، نسبت به دیگران رفتار خشونت‌آمیزتری از خود نشان می‌دهند.

ریشه‌یابی خشونت‌های خانوادگی و بررسی نتایج و عواقب آن، مقوله‌ای نیست که در یک گزارش بگنجد، اما تحقیقات جسته و گریخته کارشناسان، راه‌حل‌هایی برای این مساله مشخص کرده است. قرایی‌مقدم معتقد است: اولین راه حل تولید کار است. وقتی جوانی کار ندارد چه طور می‌تواند به زندگی مشترک ادامه دهد؟ فشار عصبی که در اثر بیکاری و فشار اقتصادی که به او وارد می‌شود باعث می‌شود با همسر خود اختلاف داشته باشد و خانواده‌ای متشنج به وجود آورد.

از بین بردن مظاهر خشونت در جامعه و اشاعه روحیه شادی و نشاط در جامعه یکی دیگر از راه‌حل‌های پیشنهادی این جامعه‌شناس است.

رامشت، روان‌شناس نیز پیشنهاداتی دارد: مساله‌ای که همیشه بر آن تاکید می‌کنم مهارت‌های پیش و پس از ازدواج است. مهم‌تر از همه چیز مهارت‌های پیش از ازدواج است که به زوجین کمک می‌کند به‌درستی انتخاب کنند و بفهمند کسی که قصد دارند با او ازدواج کنند تا چه حد معیارهایش با آنها برابر است. مساله مهم دیگر آموزش بعد از ازدواج است. ممکن است زوجی قبل از ازدواج به مشاوره مراجعه کرده باشند، اما این کافی نیست. مهارت‌های زندگی برای تمام طول زندگی لازم است.

دانشمندان اتریشی : معجزه موتزارت حقیقت ندارد

دانشمندان بخش روانشناسی در دانشگاه وین در تحقیقی تازه نظر داده‌اند که موسیقی ولفگانگ آمادئوس موتزارت (1756 – 1791) برخلاف عقیده مشهور، بر مغز تأثیر محسوسی ندارد و باعث افزایش هوش نمی‌شود.

آنها از 15 سال پیش درباره پدیده‌ای تحقیق می‌کنند که در محافل آموزش ذهنی "معجزه موتزارت" خوانده شده است.شهرت دارد که موسیقی موتزارت هوش و ذکاوت کودکان را به طرز معجزه‌آسایی بالا می‌برد.

دانشمندان دانشگاه وین اکنون با بررسی 39 کار مطالعاتی و انجام آزمون‌های میدانی و آزمایشگاهی بر بیش از 3 هزار نفر به این نتیجه رسیده‌اند که آهنگ‌های نابغه‌ عالم موسیقی بر هوش انسان یا توان و ظرفیت مغزی تأثیر مثبتی ندارد.

یاکوب پیچنیگ، سرپرست تیم تحقیقاتی در انستیتوی روانشناسی دانشگاه وین به خبرنگاران گفته است: "من به همه توصیه می‌کنم که موسیقی موتزارت گوش کنند، چون بی‌نهایت زیبا است، اما انتظار نداشته باشند که فقط با شنیدن موسیقی هوش آنها زیاد شود."

فرانسیس راوشر، روانشناس آمریکایی در سال 1993 با نشر مقاله‌ای در نشریه علمی "نیچر" اظهار داشته بود که تحقیقات او نشان می‌دهد شنیدن موسیقی موتزارت باعث افزایش هوش می‌شود و قدرت تجسم  را بی‌اندازه بالا می‌برد.

خانم راوشر در مقاله خود گفته بود که شنیدن قطعه "سونات برای دو پیانو " (شماره 448) که موتزارت در سال 1781 تصنیف کرده است، بی‌نهایت در بالا بردن ذکاوت مؤثر است.

مقاله خانم راوشر در محافل علمی توجه زیادی برانگیخت و بسیاری از والدین فرزندان خود را وادار می‌کردند برای بالا رفتن هوش ساعت‌ها به موسیقی موتزارت گوش دهند.

پیش از این در سال 1999 کریستوفر چابریس روانشناس آمریکایی در اعتبار "معجزه موتزارت" تردید نشان داد. او نیز به این نتیجه رسیده بود که موسیقی کلاسیک بر هوش انسان اثر محسوسی باقی نمی‌گذارد.

بی بی سی

چهار توصیه به اهل دلشوره

دوستی می‌ گفت هر وقت اخبار بد را می ‌شنوم دلشوره می ‌گیرم و تصور می ‌کنم اگر این اتفاق ناخوشایند برای خانواده‌ ام بیفتد چه کنم؟ آیا توصیه می ‌کنید در شرایطی قرار بگیرم که هیچ خبری اعصاب‌ ام را بر هم نزند؟

 

به او گفتم مگر می ‌شود این‌ طور زندگی کرد و در بی ‌خبری محض ماند؟ وقتی در زندگی روزمره‌ مان در معرض استرسهای مختلف قرار می ‌گیریم باید بتوانیم آن ها را مدیریت کنیم و گر نه فرار کردن از آن ها و یا ماندن در این استرس‌ ها ما را از پای در می ‌آورد و باعث به وجود آمدن بیماری ‌ها و اختلالات مختلف می ‌شود.

 

تنظیم این که چه‌ طور به محرک‌ های محیطی پاسخ دهیم تا حدی در اختیار خودمان است. درست است که تیپ شخصیتی ما و نوع نگرش‌ مان به مسایلی که به وقوع می‌ پیوندند نقش مهمی در این ‌باره دارند اما خودمان هم باید کمک کنیم تا بدن ‌مان پاسخ مناسبی در مواقع لازم ارایه کند. مانند کسی که دزدگیر ماشین‌ اش را طوری تنظیم می ‌کند که فقط وقتی دزدی قصد ربودن آن یا صدمه زدن به آن را کرد، آژیر بزند اما شخص دیگری آن‌ قدر آن را حساس می ‌کند که تا از کنارش رد می‌ شوید آژیر می ‌زند.

 

باید به خودتان کمک کنید تا اضطرابی که به دلیل استرس ‌های مختلف محیطی دچار آن می ‌شوید در حد معقول و کنترل شده باشد. اگر نتوانید چنین تعادلی را در بدن‌ تان ایجاد کرده و استرس ‌ها را مدیریت کنید، اضطراب می‌ گیرید و با علایم جسمی، روانی و هیجانی آن درگیر خواهید شد.

 

بعضی ‌ها دلشوره می ‌گیرند، برخی مشکلات معده و تپش قلب، بعضی دیگر علامت ‌های رفتاری مانند ناخن جویدن، و... که بارها در موردش شنیده‌ اید.

 

این که کسی بخواهد به جای رفتار صحیح و ارزشمند، از مشکلات فرار کند در واقع به یک مکانیسم ناپخته روی آورده است. ما فقط به کسانی که بیمار هستند و مبتلا به وسواس فکری هستند(یعنی مدام یک فکر آزاردهنده در ذهن‌ شان می ‌آید و تکرار می ‌شود) و تحت درمان‌ هستند توصیه می ‌کنیم دنبال اخبار بد نروند، صفحه حوادث را نخوانند و یا اگر در خیابان با دعوای کسانی مواجه شدند، از آن جا دور شوند. اما در مورد دیگر افراد توصیه می‌ کنیم به جای این که سرشان را مانند کبک در برف بکنند و در این خیال باشند که هیچ خبری نیست، با واقعیات رو به‌ رو شوند و آن را آن‌ طور که هست، ببینند.

 

اگر شما جزو کسانی هستید که نمی ‌دانید چه‌ طور باید از دست این دلشوره‌ ها رها شوید و مدام با آن درگیر هستید، چند توصیه ساده برای تان دارم. بهتر است این توصیه‌ ها را عملی کنید و اگر پاسخ مناسب دریافت نکردید و همچنان دلشوره داشتید به پزشک مراجعه کنید:

 

 

کلاه خودتان را قاضی کنید:

یک کاغذ و قلم بردارید و بنویسید چند وقت است که بدون دلیل منتظر دریافت خبرهای بد هستید و مدام دلشوره دارید؟ اگر فرزندتان دیر کند می ‌گویید حتما تصادف کرده؟! اگر تلفن زنگ بزند و قطع شود دلهره می‌ گیرید که حتما کسی می ‌خواسته خبر بدی را به شما بدهد اما تماس ‌اش قطع شده است؟!

 

حالا بنویسید چند بار این دلشوره‌ ها واقعا صحت داشته و اضطراب شما به دلیل آن محرک واقعی بیرونی بوده است؟ سپس کلاه خودتان را قاضی کنید و دریابید که نباید همه‌ چیز را تعمیم داد و در آینده که دلشوره گرفتید یادتان بیاید انتهای این ماجرا چیزی نخواهد بود و تا چند لحظه دیگر همسرتان می ‌آید و می‌ گوید که در ترافیک بوده یا شارژ تلفن ‌اش تمام شده است، به همین سادگی.

 

ذهن ‌خوانی، ممنوع! پیش ‌داوری را کنار بگذارید:

اگر می ‌بینید همکارتان در حال گفتگو با رییس است و نگاهی به شما می ‌اندازد یا با آمدن ‌تان حرف ‌اش را قطع می ‌کند بی‌ جهت دلشوره نگیرید که حتما درباره شما صحبت می‌ کرده و باید تا پایان روز منتظر وقوع حادثه بدی باشید.

 

 

در مورد آنچه شما را می ‌آزارد با یک هم‌ راز صحبت کنید:

کسی که قابل اعتماد باشد و از نظر شخصیتی مانند شما نباشد (اهل دلشوره نباشد) می ‌تواند گوش شنوای شما شود و انرژی مثبت بدهد و باعث شود شما با گفتن و گفتن از بار استرس و غمی که در دل دارید بکاهید. البته باید دقت کنید سفره دل‌ تان را پیش هر کسی باز نکنید.

 

 

از تکنیک ‌های آرام‌ سازی استفاده کنید:

انجام بعضی حرکات نرمشی یا شل و سفت کردن عضلات می‌ تواند کمک‌ کننده باشد و از اضطراب و دلشوره ‌تان بکاهد. حتما و حتما ساعتی را به خودتان اختصاص دهید و آن کاری را که مایه لذت‌ تان است انجام دهید.

 

اگر همه لحظات شبانه‌ روز درگیر همسر و فرزند و کار باشید و اصلا خودتان را فراموش کنید، کم می‌ آورید و به مرور حتی در انجام وظایف خود در قبال آن ها نیز موفق نخواهید شد. شاید در این یک ساعت دل‌ تان بخواهد پیاده ‌روی کنید، مجله بخوانید، یا دوستی را ملاقات کنید. این که اهل معاشرت باشید می ‌تواند در کاهش دغدغه و دلشوره شما موثر باشد.

 

اگر هیچ کدام از توصیه ‌ها فایده نکرد و همچنان مشکل باقی بود، قدم پنجم مراجعه به روان‌ پزشک است که بتواند در کاهش اضطراب کمک‌ تان کند

باستان‌ شناسی در اعماق شخصیت

رویکردی که ویلهلم وونت در آغاز روانشناسی نوین بنا نهاد مبتنی بر جنبه هشیار و ضمیر خودآگاه بود. در واقع تا پیش از فروید روانشناسان تلاش می‌کردند که ابعاد آشکار و هویدای روان و شخصیت انسان را مورد بررسی و کنکاش قرار دهند.

با پدیدار گشتن مکتب روانکاوی و گسترش آرا و اندیشه‌های فروید جنبه پنهان شخصیت و در واقع ضمیر ناخودآگاه و ناهشیار انسان از حاشیه به متن وارد شد.

از سوی دیگر طرح مدل ساختاری شخصیت در قالب مفاهیم نهاد، خود و فراخود از سوی فروید موجبات شکل‌گیری نظریات شخصیتی بعدی را فراهم کرد. در این مقاله برآنیم تا به بررسی آرا و نظریات فروید پیرامون شخصیت بپردازیم.

بنیانگذار روانکاوی

زیگموند فروید نورولوژیست و روانپزشک اتریشی (1939ـ1856) که از وی به عنوان بنیانگذار مکتب روانکاوی در تاریخ روانشناسی نوین یاد می‌شود از جمله نوابغی است که نظریاتش با وجود قریب به گذشت 70 سال از مرگش همچنان مورد توجه دانشمندان و روانشناسان با رویکردهای مختلف است. فروید که رشته پزشکی را برای ادامه تحصیل انتخاب کرده بود در سال 1891 درجه دکترای خود را دریافت کرد ولی برخلاف رشته تحصیلی خود به پژوهش پیرامون علل بیماری‌های روانی پرداخت.

در این میان مصاحبت با افرادی همچون ژان شارکو پزشک معروف فرانسوی و ژوزف بروئر موجب شکل‌گیری زمینه‌های نظام روانکاوی در اندیشه وی شد. در سال 1896 فروید اصطلاح روانکاوی را برای توضیح و تبیین روش خود برگزید، روشی که امروزه با وجود پدیدآمدن مکاتب و رویکردهای مختلف همچنان مورد توجه برخی از روانشناسان است.

بینش‌های عمیق و مطالعات گسترده وی در مورد علل روان رنجوری و به ویژه تعارضات جنسی، موجبات انزوای حرفه‌ای وی را فراهم آورد تا جایی که تا مدت‌ها نه تنها از همکاری دوستانش محروم شده بود بلکه هیچ درمانجویی نیز به وی مراجع نمی‌کرد. با وجود این، چنین انزوایی موجب یاس فروید نشد و خود وی چنین مخالفت‌هایی را به عنوان مقاومت‌هایی طبیعی در برابر عقاید نهی شده (تابو) تعبیر کرد.

هرچند فروید در طول دوران حیات علمی خویش همواره تلاش نمود که نگاه نقادانه نسبت به اندیشه‌هایش را فراموش نکند ولی گهگاه جزم‌اندیشی و تعصب در باب روانکاوی، جدال‌های علمی و نزاع‌های فکری با شاگردانش را به دنبال داشت. این مساله تا بدانجا ادامه داشت که روانشناسان متبحری چون آدلر ویونگ مجبور به ترک انجمن روانکاوی شدند. با وجود آن‌که مداومت در کار و پژوهش فروید را به روانشناسی مطرح در جهان تبدیل کرده بود ولی چنین شهری موجب نشد که فروید از 18 ساعت کار روزانه خود اندکی بکاهد بلکه همه انرژی خویش را مصروف تبیین نظریه‌ها و عقایدش نمود. در نهایت هنگامی که توانست جامع‌ترین نظریه شخصیت را به عنوان میراث خویش به جامعه روانشناسی تقدیم کند در 85 سالگی بر اثر سرطان استخوان در گذشت.

نظریه شخصیت

برخی براین اعتقادند که نظریه شخصیت فروید همچون شخصیت خود فروید پیچیده است. وی شخصیت را از ابعاد مختلف مورد بررسی قرار داده است. در این میان فروید معتقد است 2 نیروی اساسی یعنی اروس (Eros) که نیروی زندگی است و تاناتوس(thanatos) که نیروی مرگ و پرخاشگری است شخصیت را به حرکت در می‌آورند.

انسان همواره خواهان ارضای فوری امیال خویش است ولی ارضای چنین امیالی به دلیل وجود مقررات اجتماعی همواره ممکن نخواهد بود و به همین دلیل با تعارض‌های اجتناب ناپذیری مواجه‌می‌شود. در کنار چنین تعارضاتی، افراد تلاش می‌کنند که با به کارگیری مکانیزم‌های دفاعی از بروز غیر قابل کنترل تکانه‌های جنسی و پرخاشگری خود جلوگیری کنند. مسلماً بدون تمسک به چنین مکانیزم‌هایی «تمدن بشری به جنگلی از انسان‌های حیوان صفت تجاوزگر و ویرانگر تبدیل خواهد شد.» در واقع اساس نظریه شخصیت فروید برمحور تعارضات ناهشیاری است که افراد به واسطه استفاده از مکانیزم‌های دفاعی از بروز و ظهور غیرقابل کنترل آنها در جامعه جلوگیری می‌کنند.

سطوح شخصیت

فروید در نخستین تقسیم بندی خود شخصیت را به 3 سطح تقسیم کرد:

1ـ سطح هشیار«conscious»:

2ـ سطح ناهشیار «unconscious»:

3ـ سطح نیمه هشیار«preconscious» :

ساختار شخصیت

پس از بررسی سطوح سه‌گانه شخصیت به بررسی نظریه ساختار شخصیت که توسط فروید مطرح شده و نقش بسیار مهمی در تحولات مربوط به روانشناسی شخصیت از خود برجای گذاشته می‌پردازیم. هرچند ذکر یک نکته ضروری است که طرح مدل ساختاری در واقع تجدید نظری بر نظریه سطوح شخصیت است که تحت عنوان مدل مکان نگاری یادشده است.

فروید در تحلیل آناتومی شخصیت سه ساختار کلیدی را به ترتیب ذیل ذکر می‌کند که عبارتند از:

1. نهاد(id) :

نهاد در واقع از مجموعه غرائز و کیفیات روانی به ارث برده شده تشکیل شده است. در مقایسه با نظریه سطوح شخصیت، نهاد مترادف با سطح ناهشیار شخصیت است و در واقع پایه اصلی شخصیت را تشکیل می‌دهد. نهاد مطابق با اصل لذت (pleasure principle) عمل می‌کند و تلاش می‌کند که به حداکثر لذت وحداقل تنش دست یابد. آنچه برای نهاد اهمیت دارد ارضای فوری نیازها بدون توجه به واقعیت و محدودیت‌هاست. در واقع هیچ اصل و قاعده‌ای برای نهاد جز اصل لذت تعریف نشده و همه چیز در اصل لذت خلاصه‌می‌شود. برخی نهاد را به نوزادی تشبیه کرده‌اند که برای حصول هدف خویش دست به هرکاری می‌زند و بدون توجه به محدودیت‌های محیط در صدد تحقق هدف خویش است.

2. خود«ego»:

برای فهم بهتر مساله می‌توان آن‌گونه که خود فروید اشاره کرده رابطه خود و نهاد را به رابطه سوارکار روی اسب تشبیه کرد. سوارکار نماد خود و اسب نماد نهاد و امیال مربوط به آن است. بدون شک اسب بدون سوارکار در واقع کنترلی برخود ندارد و هر آن اگر رم کند می‌تواند حادثه تلخی را پدید آورد. در واقع اگر فرد تابع جنبه منطقی شخصیت یعنی خود نباشد ناچار تحت کنترل امیال و غرائز نهاد قرارخواهد گرفت.

3. فراخود «superego»:

فراخود همچون نهاد عمدتاً ناهشیار است و به عنوان «حربه اخلاقی شخصیت» به کارمی‌رود و مانع تحقق امیال و غرائز نهاد می‌شود. فراخود را می‌توان با وجدان اخلاقی یا عقل عملی کانت مترادف دانست. ذکر این نکته ضروری است که نباید از سخنان و آراء فروید چنین برداشت شود که نهاد، خود و فراخود 3 چیز مجزا و منفک از هم هستند بلکه این سه درکنار هم و در تعامل و گاهی در تقابل با یکدیگر شخصیت را شکل می‌دهند. در واقع در شخص بهنجار این 3 بخش در تعامل با یکدیگر عمل می‌کنند و عدم هماهنگی میان این سه بخش نابهنجاری را به دنبال دارد. به همین دلیل می‌توان از نهاد به عنوان جزء زیستی، از خود به عنوان جزء روانی و از فراخود به عنوان جزء اجتماعی شخصیت نام برد.

منابع:

1ـ پروچاسکا جیمزاو، نورکراس جان سی، نظریه‌های روان درمانی، ترجمه یحیی سید محمدی، انتشارات رشد، 1387

2ـ پورافکاری نصرت‌الله، فرهنگ جامع روانشناسی روانپزشکی و زمینه‌های وابسته، فرهنگ معاصر، 1386

3ـ شولتز دوان پی، شولتز سیدنی الن، نظریه‌های شخصیت، ترجمه یحیی سید محمدی، نشر ویرایش، 1386

4ـ سیاسی علی اکبر، نظریه‌های شخصیت یا مکاتب روانشناسی، دانشگاه تهران، 1388

فروید در کنار نهاد که تابع اصل لذت است و خود که مطابق اصل واقعیت عمل می‌کند قلمرو دیگری از شخصیت را تحت عنوان «فراخود» معرفی‌ می‌کند. در واقع فراخود «نمودار درونی ارزش‌های دیرین و کمال مطلوب‌های اجتماع است؛ آنچنان که والدین و مربیان آنها را به کودک شناسانده و با سیستم کیفر و پاداش، ذهنی او کرده‌اند» (سیاسی، 1388، ص 9).
دومین ساختار شخصیت تحت عنوان خود [من] نامیده می‌شود که بخش منطقی شخصیت را تشکیل می‌دهد. اصل حاکم براین بخش اصل واقعیت reality Principle است. در واقع «خود» تلاش می‌کند با استمداد گرفتن از عقل و با توجه به شرایط زمان و مکان به ارضای تکانه‌های نهاد بپردازد. نکته مهم در اینجاست که خود تلاش نمی‌کند که مانع ارضای تکانه‌های نهاد شود بلکه تحقق آنها را به تاخیر می‌اندازد تا شرایط تحقق آنها فراهم شود.‌ در واقع «خود» نقش کنترلی را برتکانه‌های نهاد اعمال می‌کند.
در کنار دو سطح هشیار و ناهشیار فروید از سطحی به نام نیمه‌هشیار سخن به میان می‌آورد که حلقه اتصال دو سطح دیگر است. در واقع سطح نیمه هشیار همچون پلی عمل می‌کند که میان قلمرو ناهشیار و قلمرو هشیار پیوند برقرار می‌کند. خاطرات و افکاری که ما در لحظه حال از آنها آگاه نیستیم یا با وجود اراده کردن برای برزبان آوردن آنها نمی‌توانیم در مورد آنها سخن بگوییم ولی با گذشت اندک زمانی ناگهان آن مطالب در ذهنمان نقش می‌بندند همگی در قلمرو نیمه‌هوشیار قرار می‌گیرند. فروید برای فهم سطوح بالا از مثال کوه یخ شناور در دریا استفاده می‌کند. مسلماً هنگامی که کوه یخی در دریا شناور است تنها بخش کوچکی از این کوه یخی قابل مشاهده است و بخش وسیع آن در زیر آب قرار دارد. فروید سطح هشیار را همان بخش قابل مشاهده و هویدا می‌داند و بخش پنهان و نادیدنی کوه یخی را سطح ناهشیارشخصیت تلقی می‌کند.
این سطح که به اعتقاد فروید مهم‌ترین و بزرگ‌ترین بخش شخصیت است به عنوان مخزن غرائز و امیالی در نظر گرفته می‌شود که محرک اصلی اعمال و رفتار انسان است. این سطح که برخی از آن به عنوان ضمیر ناخودآگاه نیز تعبیر می‌کنند بخشی است که روانکاوی برآن متمرکز شده است. بدون شک بررسی چنین سطحی از شخصیت با ابزار تجربی و آزمایشگاهی امکانپذیر نیست. به همین دلیل فروید به دو شیوه تداعی آزاد و تفسیر رو یا روی می‌آورد.
فروید در توصیف سطح هشیار شخصیت بیش از همه برجنبه محدود بودن آن اشاره می‌کند. در واقع تمام احساسات و تجربیاتی که ما در لحظه خاص از آن آگاه هستیم در قلمرو هشیاری قرار می‌گیرد.