در همسایگی ما زوجی زندگی میکنند که در دانشگاه با هم آشنا شدهاند و علاقه آنها به یکدیگر بسیار زیاد بود. آنها چند ماه پس از نقل مکان به اینجا با ما آشنا شدند و مدتی بعد ما تبدیل به دوستان خوبی برای هم شدیم.
میراندا و جورج در حالی با یکدیگر ازدواج کردند که میراندا در یک شرکت بزرگ کارهای دفتری را انجام میداد و جورج نیز در یک شرکت بیمه کار گرفت.
میراندا با وجود داشتن صلاحیت لازم و برخورداری از مهارتهای کلامی و ارتباطی با افراد از زمره افراد مهرطلبی به شمار میرفت که اعتماد به نفس چندانی نداشت. به همین دلیل وابستگی زیادی به جورج داشت و حمایتهای همسرش از او برایش خیلی مهم بود. البته گاهی اوقات نیز توقعاتی که از جورج داشت در حد تواناییهای جورج
نبود.
مدتی بود که وضعیت شغلی جورج مانند سابق نبود و او برای این که در زندگی چندان دچار نقصان نشود نیاز به درآمد میراندا داشت.
چند ماهی از این وضعیت گذشت و میراندا که یک روز خیلی خسته بود خواست در مورد شرایط بد کاریاش با همسرش صحبت کند.
او گفت از کارم خسته شدهام و با خودم میگویم باید آن را رها کنم. مدیرم خیلی دستور میدهد و میخواهد همه کارها را من به تنهایی انجام دهم، اما صبر من هم حدی دارد.
در این زمان جورج که نگران امور مالی و زندگی بود احساس کرد چطور ممکن است میراندا در این شرایطی که ما نیاز به درآمد او داریم اینقدر خودخواه باشد و با کمی ناراحتی بخواهد کارش را ترک کند. اصلا به فکر خانواده نیست و بدون فکر تصمیم میگیرد.
پس با این هدف که رای میراندا را بزند عصبانی میشود و با ناراحتی میگوید بس کن. دیگر نمیخواهم چیزی در مورد غر زدنهایت بشنوم.
اما میراندا با خود فکر میکند من که نمیخواستم غر بزنم. او اصلا به فکر راحتی من نیست و به حرفهایم گوش نمیدهد. فقط بلد است داد بزند. من فقط نیاز به حمایت و دلداری او داشتم و گرنه خودم میدانم در چنین وضعیتی نباید کارم را رها کنم.
پس با عصبانیت بیشتر با گریه به اتاق دیگر میرود و در را میبندد.
در اینجا جورج فکر میکند که میراندا این کار را کرده که او احساس تقصیر کند. در واقع همیشه همین کار را میکند و با خود میگوید تا حرفی به او میزنم اتاق را ترک میکند و با این رفتار به من بیمحلی میکند. او فقط به فکر خودش
است.
این موضوع تبدیل به یک جنگ تلافی متقابل در آمد و تا مدتی روح این زن و شوهر را فرسوده کرد تا این که یک شب که به خانه ما آمده بودند ما موضوع را پیش کشیدیم تا بتوانیم کمکی به آنها بکنیم.
میراندا گفت تا میخواهم با جورج حرف بزنم نمیگذارد حرفم تمام شود و شروع به داد و بیداد میکند. او هنوز مرا نشناخته و نمیداند بدون فکر تصمیم نمیگیرم، اما اصلا متوجه منظورم نمیشود.
همسرم گفت میراندا تو که میدانی همسرت نمیتواند ذهنت را بخواند. واقعا منظور تو از این حرفها چه بوده؟ و میراندا گفت که فقط میخواسته به همسرش بگوید وضعیت کاریاش چندان خوشایند نیست، اما او به خاطر علاقه به زندگیاش با آن کنار میآید و در این راه نیاز به حمایت و همراهی شوهرش دارد.
مساله به همین سادگی بود، اما جورج فکر کرده شکایت به معنای اقدام علیه شرایط است و نگران وضعیت مالی خانواده در شرایطی که خودش دچار مشکل شده است.
او میخواسته با رفتار خود میراندا را از استعفا دور کند در صورتی که موضوع فقط کمی کمک و حمایت روحی و عاطفی بوده نه واقعا یک استعفای جدی.
در ضمن میراندا با ترک اتاق میخواسته به جورج بفهماند که نیاز به دلجویی دارد، اما جورج فکر کرده او با خودخواهی قصد سلطهجویی و بیمحلی به جورج را دارد و آن هم در شرایطی که فهمیده جورج نیازمند کمک مالی میرانداست.
اگر میراندا بدون گله و شکایت در آغاز به همسرش میگفت از آنجایی که شوهرش برایش مهم است میخواهد قدری او را حمایت کند و سپس مشکلش را میگفت شاید این همه مشکل ایجاد نمیشد و جورج هم اگر به جای این همه داد و فریاد فقط با یک جمله درکت میکنم همسرش را همراهی کرده بود همه چیز به خیر و خوشی تمام میشود.
در آن شب با خودم فکر کردم که کاش همسران منظور واقعی خود را بگویند و هر جا هم که متوجه منظور هم نمیشوند به جای قضاوت منفی از طرف مقابل منظورش را بپرسند تا زندگی خیلی شیرین شود.